بهار من ، چرا خزان گرفته ای
ز این جهان چرا چنان گرفته ای ؟
خنده ات به سان خنده ی زرد برگ هاست
که ناگهان به زیر پا گرفته ای
بیا ببین ، تمام فصل هایم بهار
فقط بهار را به آبان گرفته ای
اگر که غرق خویشتن کنی خویش را
وجود روح را به مسخره گرفته ای
بیا و دست سرد باغ را بگیر
که حاجتت به آه او گرفته ای
بگو که شمع گفت :"چرا ز باغ من
بهار را ، تا ابد گرفته ای "